آخري

شهرزاد كريمي
sh48karimi@yahoo.com

آخري

چند قدمي دنبال اتوبوس دويد.فكر نرفتن به دانشگاه از هاله ي مه بيرون اومد و شد يه تصميم جدي. ايستاد نفس نفس ميزد و به كافي شاپ اون ور خيابون زل زده بود. از وقتي كه سوار اين خط مي شد ديده بودش. ولي كم كم با گذشت روزها از يه خيابون دورتر رفته بود و شده بود يه رويا.شايد دكور عجيب يا تاريكي بيش از حدش اونو از دسترسش دور كرده بود. ولي امروز ديگه ترديد نداشت. يه لحظه بعد از لاي ماشين ها رد شده بود و خودش رو ديد كه گوشه اي دنج نشسته و در حاليكه هواي خنك و مطبوع رو به داخل ريه هاش ميده سفارش يه نسكافه با كيك شكلاتي داد.

×××××
بسته ها تو دستش سنگيني مي كرد. به ساعتش نگاهي انداخت. تا ساعت يك و نيم كه بچه ها برسن خونه ؛دو ساعتي وقت داشت. چند نفري تو ايستگاه اتوبوس منتظر بودن . معلوم بود كه اتوبوس قبلي تازه رفته .نفسي تازه كرد . همينطور كه به مغازه هاي اونطرف خيابون نگاه مي كردچشمش افتاد به يه كافي شاپ پليكان چه اسمي؟ خيلي وقت مي شد كه اين جور جاها نرفته بود. شايد از وقتي كه ديگه همه ي دوستاي مجردش شوهر كرده بودن. وسوسه ي يه چاي داغ تو هواي تاريك و خنك كافي شاپ قلقلكش داد. از خيابون شلوغ رد شد . يه ميز كوچيك با شمع آبي نظرش رو جلب كرد . نشست و تا آوردن چاي سالهاي رفته رو مزه مزه كرد.

×××××

هيچ وقت حوصله ي اين جور مراسم رو نداشت.مراسم يادبود از ساعت 2 تا 4. با چه بدبختي تونسته بود نصف روز رو مرخصي بگيره و از اينكه پيش اون مردك مجبور شده بود سر خم كنه و كلي توضيح بده كه بايد الان برم خونه لباس مناسب بپوشم و ماشين بردارم و برم دنبال مادرم و خلاصه حتي مجبور شده بود اعلاميه رو نشونش بده . خوب كه تو كيفش گذاشته بودش. تو ايستگاه ايستاد هيچ وقت به صرافتش نيفتاده بود كه هر روز با ماشين خودش بياد. راستش از وقتي كه تنها زندگي ميكرد بدش نمي يومد بيشتر با آدما باشه حتي تو اتوبوس!دنبال بليط كيفشو زيرو رو كرد . شايد ته كيفش.. كه دستش خورد به فندك. وارفت. درست يك هفته ي پيش بود همين جا تو كافي شاپ اون طرف خيابون.از سر كار برمي گشت كه يك دفعه ازش پرسييد چيزي مي خوره و بعد پياده تا دم ايستگاه اومده بودن و پليكان فقط چند قدمي باهشون فاصله داشت.دو سالي مي شد كه با هم همكار بودن ولي رابطشون ... شايد هم كمي گيج بازي درآورده بود.
از خيابون رد شد و درست سر ميزي نشست كه يك هفته پيش ازش تقاضاي ازدواج شده بود. درست 6 روز از رفتنش به ماموريت ميگذشت. مي خواست قبل از رفتن جوابش رو بگيره و گرفته بود. يه قهوه سفارش داد ,سيگارش رو دراورد و فندك زد . فندك رو يكمي تو دستش نگه داشت پكي به سيگار زد و فندك رو گذاشت روبروش. فندك سامان بود.

×××××

خيلي وقت بود كه منتظر اتوبوس بود . پاهش ذق ذق مي كرد البته عجله اي هم نداشت كه به خونه برسه. فكر رسيدن به تنهايي كه هميشه منتظرش بود براش آزار دهنده يود.بدش نمي اومد جايي پيدا كنه و كمي بشينه. اين طرف ها پاركي سراغ نداشت . به مغازه ها ي اون طرف خيابون نگاهي انداخت. يه كافه تريا ديد. آهسته رفت اون طرف خيابون . چقدر اين ماشين ها بوق مي زنن.هواي تريا خنك بود . سردش شد.چند تا ميز رو دختر وپسرها پر كرده بودن و چند تايي هم مثل خودش تنها بودن.سر اولين ميز خالي نشست. سفارش يه آب پرتقال داد . نمي دونست از كي شنيده بود كه براي پوكي استخوان خوبه. با اين كه دلش يه چاي داغ مي خواست ولي به خاطر تپش قلبش منصرف شد. نگاهي به ميزاي اطراف انداخت.چقدر تاريك بود. خانم جوون و خوش لباسي داشت با فندكش بازي ميكرد.زني با كلي بسته زير پاش نوشيدني اش رو با چه ولعي مي خورد.چند تا ميز اون طرف تر دختر جووني تنها نشسته بود و ذل زده بود به شمع روي ميزش.
چشم هاشو بست .آب پرتقال جلوش بود و اون هيچ اشتهايي براي خوردنش نداشت .

×××××
هميشه برنامه اش رو طوري جور ميكرد كه قبل از تهييه گزارش بره پليكان. چايي يا قهوه سفارش مي داد و دور از شلوغي دفتر , افكارش رو منظم ميكرد . سوال ها رو مرور مي كرد . بعضي ها تو آرامشي كه پليكان داشت اگه زبادي تهاجمي بودن حذف مي شدن و چند تا سوال خصوصي هم شايد اضافه مي شد. و آخر كار با يه آرامش و تمركز حسابي مي رفت سراغ سوژه.
محيط پليكان رو دوست داشت خصوصا اين وقت روز كه حسابي خلوت بود و از بچه مچه ها خبري نبود.تند بدون اينگه راهنما بزنه پيچيد تو خيابون لصلي.ترافيك نبود . ماشين عقبيش يكريز بوق ميزد. از آينه عقب نگاهي انداخت داشت بهش چراغ ميزد. چرا چراغ ميزنه من كه دارم ميرم. انگار داره سر ميبره . راننده ي ماشين بغلي سرش رو در اورد و گفت:خانوم پنچري!!!
چطور خودش نفهميده بود! يكمي جلوتر زد كنار . امروز روزش نبود بايد فكر پليكان رو بزاره براي بعد . همين كه دير به مصاحبه اش نميرسه شانس آورده. با آچار پيچ هاي چرخ رو شل كرد. جك رو گذاشت زير ماشين. خوبه جكش روغنيه. ماشين قژقژ ميكرد و اون به فكر چايي بود كه از دست داده بود.

××××

صف شلوغ بود . اتوبوس مثل هميشه تاخير داشت.ولي مردم تو صف اين قدر مشغول صحبت در باره ي اتفاق ديروز بودن كه براي اولين بار از تاخير اتوبوس بدشون نيومده بود.
-ساعت يازده و نيم گذشته بود.....
-خودم اين جا بودم بابا ....
پسر جووني با حرارت گفت: موج منو پرت كرد ,خيلي شديد بود.
- ميگن گاز بوده.
- نه بابا گاز چيه خرابكاري بوده ...بمب..
-صداشو در نمي ارن...
-حالا چند نفر مردن؟
-هنوز كه نگفتن . محلي ها ميگن كافي شاپ خيلي مثل عصرا شلوغ نبوده يه ده پونزده نفري بودن
صداي ترمز اتوبوس تو همهمه ي مردم گم شد.خانمي از پشت شيشه اتوبوس به جمعيت نگاه مي كرد و صداي پسرش رو كه ميگفت تشنمه نمي شنيد. افكارش به هم ريخته بود . صبح طبق معمول به مادرش زنگ زده بود . تلفني كه بدون جواب مونده بود . ديروز صبح باهش صحبت كرده بود گفته بود ميره بانك حقوقش رو بگيره .صداي پسرك حواسش رو پرت كرد .
-مامان تشنمه ...
-الان ديگه ميرسيم خونه ي مامان بزگ ......

زمستان 81

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32007< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي